وحالا یه خبر مسرت بخش.............

امروز رفتم زیست خاور و از فروشگاه رونیک یه عروسک دیگه مثه داداشه می می خریدیم.....هورااااااااااااااااااااااخوشحالم واسه اینکه اصلا فکرش رو نمیکردم بتونم پیداش کنم

عزیز دلم ،وقتی داداشه می می رو دیدی همچی بغلش کردی و بوسیدیش که احساس اون لحظه من و شما اصلا قابل وصف نیست....تا یه ساعت اول اصلا از خودت جداش نمیکردی و همش میبوسیدیش و فشار میدادی ..البته این عروسکت یه تفاوتایی داره..اولا دیگه موزیکال نیست و دوما موهاش با موهای اون یکی تفاوت داره...

خوب بگذریم در هر حال ،همین که تونست بهنود منو،خوشحال کنه ازش ممنونم و به عنوان داداشه می می قبولش میکنیم....هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بهنودم ،عزیزم،دنیای من،همه چیز من،دووووووووووووووووست دارم ...و تواین هفته تمام تلاشمو کردم که این عروسک رو پیدا کنم حالا که پیدا شده خیلی خوشحالم چون تو خوشحالی.......

.و حالا اینم دوستانی که در سرتاسر جهان، به یمن قدوم مبارک جناب اقای داداشه می می ازخودشون شادی درمیکنن.........

اینا جا مونده بودن....


تاریخ : 31 شهریور 1392 - 06:40 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1272 | موضوع : وبلاگ |

سه ماجرای متفاوت...

سلام پسته خندون مامان....

عزیزم شب تولد اقا امام رضا یعنی دوشنبه 25 شهریور رفتیم حرم.حول حوش ساعت 1.5 شب بودیه دلیلش این بود که مامان جون و اقا جون اینا از مسافرت میرسیدن و چون خاله سهیلا خیلی دلش تنگت شده بود گفتم اول مامان جون اینا رو ببینیم و بعدش بریم حرم..و دلیل دومش این بود که گفتیم یکم از ترافیک اطراف حرم کاسته بشه بعدش بریم ؟،ولی اون موقعه شب هم شلوغ بود و پراز عاشقای امام رضا......شب خوبی بود و شماهم حسابی کیف کردی و محو چراغونی حرم شده بودی...

این عکست رو جلوی باب الجواد گرفتیم....

اینم چندتا از عکسای دیگه شما در حرم مطهر.....

عزیزم لباسی که تنت هست .سوغات مامان جون از سفره البته همراه با دو دست لباس دیگه که خاله جون واست سوغات گرفته....

ساعتای 4 صبح هم برگشتیم خونه...وسه تایی خیلی زود خوابمون برد....

و حالا داستان دوم.......

صبح سه شنبه 26 شهریور .من و شما با کالسکه ت رفتیم خونه مامان جون...

رسیدیم در خونه که مامان جون گفت اااکفش بهنود کو....؟؟من دیدم اااا یه لنگه کفشت نیست منم برگشتم کل مسیر خونه خودمون تا خونه مامان جون رو دوبار گشتم....ولی خبری از یه لنگه کفشت نبود که نبود.. انگار اب شده رفته زمین...جریان گم شدنش هم این بوده که وقتی کفش پای شما بوده و منم حواسم نبوده شما با پا بهش میزدی و کفشت میافته ...والا منم نمیدونم چرا من متوجه نشدم..

خوب برگشتم خونه مامان جون....

این یه لنگه کفش تنها که ناراحت و غمگین گوشه کمدت ارامیده....

حالا اون فلش رو میبینی اشاره داره به ادامه ماجرا ..اومدیم خونه داشتم مثه همیشه شب خونه رو جمع و جور میکردم که متوجه شدم داداش می می نیست...خیلی گشتم دورو بر خونه رو ولی خبری از داداش

می می نبود که نبود...به خاله سهیلا تماس گرفتم و گفتم خونه مامان جون رو هم بگرده ولی خاله هم گفت خبری نیست ....خیلی خیلی ناراحت شدم ..اخه شما خیلی دوسش داشتی و هرشب با یه عالمه بوسیدنش به خواب میرفتی ولی حالا جاش خیلی خیلی خالیه....

چهارشنبه 27شهریور همراه مامان جون و خاله سهیلا رفتیم کل فروشگاه های که شاید این عروسک رو داشته باشن رو گشتیم کهیکی از مغازه دارا گفت نگردین این عروسک واسه 2 سال پیش بوده شاید پیدا نشه..ولی اون که منو نمیشناسه من از تلاش دست ور نمیدارم ..هنوز یه چند جای دیگه رو نگشتم....میگردم وپیداش میکنم...

با مامان میسا جون (مامان بنیتا جون)هم گفتم که مارک عروسک رو واسمون بفرسته تا راحتر بتونم دنبالش بگردم...که ایشون هم لطف کردن و گفتن میرن فروشگاهی که ماله بنیتا جونی رو از اونجا خریدن .که اگه داشتن به من خبر بدن خیلی خیلی ازش ممنونم.....

به امید پیدا کردن داداش می می .......البته بگم همون دیروز عوضش یه عروسک دیگه واست خریدم....

اینم عروسک جدیدت..که البته هنرمنده...

و حالا کلام اخر....

خوب بهت تبریک میگم وبلاگ شما دارای صد هزار بازدید  و دوهزار و صد ویک نظر شده و وقتی توی گوگل سرچ میکنم اول ازهمه بهنود  خان، من میاد.....

و        

 

 


تاریخ : 29 شهریور 1392 - 02:13 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2600 | موضوع : وبلاگ | 50 نظر

گوشه هایی از داستان رفتن به کوهسنگی....

سلام عزیزتر ازجونم....

پسرنازم ،دیروز عصر من و شما باهم رفتیم کوهسنگی..خوش گذشت......

از اونجایی شروع میکنم که شما بعد از خوردن عصرونه و میل کردن گلابی .....

شما سعی داشتی کفشت رو از پا دربیاری و از کالسکه ات بالا بری یا به عبارتی ....

بعدش رفتیم کنار فواره ها و استخر که شما حسابی محوش شده بودی....

بهترین لحظات عمر من زمانیه که با توام......دوست دارم...

.

الان که دارم مینویسم ساعت سه و چهل دقیقه شبه و شما یه چند دقیقه ایی هست که بعد از کلی بازی کردن خوابیدی ...منم فرصت کردم بیام وبلاگت رو اپ کنم...قربونت برم من....


تاریخ : 25 شهریور 1392 - 11:47 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2506 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

بهنود من،در حال اتوکشی لباساش......

بهنود من،در حال اتوکشی لباساش......

عزیز دلم ،شما علاقه فراوانی به اتو پرس داری و تازگیها امر میفرمایین صندلی هم واستون بزارم وشما اتو بکشی لباسارو...

بهنود من،شما امروز 14 ماهه شدی...14 ماه پر از ستاره خوشبختی که بر سر من ریخته گدشت...واسه این افتخاری که به من دادی و شدی همه چیز من ،ازت خیلی خیلی ممنونم پرنورترین ستاره خوشبختی من.......
عزیز جونم شما 20 شهریور دندون یازدهمت هم جوونه زده ..مبارکت باشه گلم.
دوست دارم....هوار میلیون تا.....
تاریخ : 23 شهریور 1392 - 09:00 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1943 | موضوع : فتو بلاگ | 35 نظر

قربون دستات بشم من...

قربون دستات بشم من...


تاریخ : 17 شهریور 1392 - 22:48 | توسط : بهنود جون | بازدید : 4111 | موضوع : فتو بلاگ | 53 نظر

و بهنود من راه افتاد....

سلام عزیزتر ازجونم.....

خوشحالم ،خوشحال از اینکه شما بالاخره تصمیم گرفتی راه بری...

بهنودم.شاید نتونم خیلی خوب و شیک و قابل تحسین ،احساسم رو به قلم بیارم  ولی حس یه مادر رو فقط یه مادر میتونه خوب درک کنه...

از اینکه امروز (14 شهریور 92 )شما همش میخواستی از این سمت به اون سمت خونه قدم ورداری و چون ذوق زدن منو بقیه اهالی خونه ی مامان جون رو میدیدی بیشتر به اینکار مشتاق میشدی و سعی میکردی دوباره انجامش بدی  خیلی خوشحال شدم...

ارزو دارم همیشه و تا زمانی که قدمات رو به زمین میزاری استوار باشی ،از خدا میخوام همیشه پناهت باشه و تو با توکل به خدا قدمای بزرگی برداری و موفق باشی ..قدمای بزرگ و سرشار از موفقیت چه واسه تحصیل باشه چه میخواد واسه کسب روزی حلال باشه چه میخواد واسه شادی و خوشبختی زندگیه آیندت باشه....

پسر نازم ،دهمین دندونت هم جوونه زده ...مبارکت باشه گل مامان......

عزیزتر از جونم ،اینو یادت بمونه که مامان دوستت داره و تمام تلاشش رو واسه شاد بودن  تو میکنه......


تاریخ : 15 شهریور 1392 - 09:53 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1923 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر

مثه همیشه اقایی...

مثه همیشه اقایی...

رفته بودیم خرید و شما مثه همیشه اقا بودی و مامانی رو اذیت نکردی..منم تونستم خریدم رو انجام بدم..

دوست د ارم..
تاریخ : 14 شهریور 1392 - 01:11 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2697 | موضوع : فتو بلاگ | 32 نظر

لی لی حوضک....

لی لی حوضک....

قربون اون دستای کوچیکت برم من،
یه چند وقتی نبودیم .حسابی دلم واسه بچه های نی نی پیج تنگ شده بود ..از مامانای عزیزی که خونمون اومدن و جویای حالمون بودن خیلی خیلی ممنونم...حتما در اسرع وقت به همه سر میزنم الان که دارم مینویسم ساعت 2 شبه و شما خوابیدی و من اومدم پیج تایه سری بزنم...
شما این چند روزه دیگه 2قدم 2 قدم راه میری ..از هرچیزی الخصوص می می طفلی کمک میگیری و مبلا رو فتح میکنی..مواظب باش مامانی نیافتی.....راستی امشب شام رفته بودیم با مامان جون اینا بیرون...از برگشتن یکی از کارکنان رستوران رو کرد به من و بابایی گفت دنبال معجزه نگردین معجزه تو بغلتونه..منظور شما بودی عزیزم...و بعد گفت خدا حفظش کنه..یه جورایی حرفش به دلم نشست و خدارو شکر کردم واسه اینکه تورو دارم.....
تاریخ : 10 شهریور 1392 - 10:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 3087 | موضوع : فتو بلاگ | 46 نظر

خبرای جدید جدید ....

سلام جونم..

دندون نهمت هم جوونه زده.(2 شهریور 92).

وقتی داشتی میخندیدی ،(قربونت برم) ،منم این مروارید سفیدت رو دیدم..

حالا میخوام ازشیرین کاریهای این یه ماهت بگم....

دیگه از  عکس العملی که قبلا نسبت به جارو برقی(زمانی که روشنه ) نشون میدادی خبری نیست یعنی نمیترسی ومیای باهاش بازی هم میکنی....همین رفتار رو هم نسبت به اتوپرس هم داشتی که اونم برطرف شده و وقتی بهت میگم مامانی داغه دست نمیزنی و به منم میگی دست نزن(داخ داخ).....قربونت برم من...

کاملا مشهوده، همین یه ماه که از یه سالگیت فاصله گرفتی کاملا معنی و مفهوم کلمات رو درک میکنی مثلا وقتی شعر میخونم اگه میون کلمات آب یا اب بازی یا یه همچین چیزی باشه سریع میگی اب میخوام و به زبون خودت میگی بوو بوو میخوام اگه دلت بخواد هم میگی اب...

بازی لی لی حوضک رو هم دوست داری...و وقتی یه گوشه میبینم تنها نشستی در حال لی لی حوضک بازی هستی ...

وقتی واست  شعر  عمو زنجیر باف رو  میخونم تند تند جوابمو میدی و من عشقی میکنم بیا ببین...

این روزا روزایی که منتهی میشه به راه رفتن شما .اخه خیلی به ایستادن تنهایی علاقه نشون میدی و میخوای کنترل خودت رو حفظ کنی که بعد از 30 ثانیه اروم میشینی زمین..

هر اهنگی از تلویزیون پخش میشه شما بشکن میزنی و بعدش از هیجانی که داری دس دسی میکنی و سریع و بلند بلند یه شعری میخونی و بابا بابا میگی که من فکر میکنم معنی این بابا گفتنت منظورت بابا نیست داری یه چیز دیگه میگی.....الهی قربونت برم من..

وقتی ماشین رو میبینی صدای قان قان یا هام هام از خودت درمیاری و میگی منو بزار پشت فرمون...

وقتی بغل بابا پشت فرمون نشستی .به من لبخند میزنی و میگی به من نگاه کن مامان..(تو خیلی ماهی خیلی مهربونی..عزیزتر از جونم..)

عصرا که دلت میگیره میری پشت در خونه و تق تق میکنی و دست به لباست میبری و به من میفهمونی که لباسم رو عوض کن بریم بیرون...من که میام کنارت و میگم بریم لباست رو عوض کنم بریم بیرون میخندی و ذوق کنان همراهم میایی.


تاریخ : 03 شهریور 1392 - 22:33 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1771 | موضوع : وبلاگ | 52 نظر