نفس جونم،میخوام ازتو بگم از تو و خوبیهات وصبور بودنت
23 مرداد واسه من روزه مهمی بود ،بگم که قصد داشتم شما رو از شیر بگیرم اولش برمیگرده به وسطای ماه رمضون .سعیمو کردم ولی وقتی التماسا و گریه هاتو دیدم دست و دلم باهم یکی نشد.ونتونستم طاقت بیارم .این پروژه که به شکست منتهی شد بعدشم که خوردیم عید فطر ومسافرت .بزرگترا میگفتن تو این گرما از شیر نگیر بچه رو،منم که از خدا خواسته نگرفتمت.....تااینکه نزدیک شدیم به دوسال و یه ماه ،هردومون یعنی من و بابای به فکره یه راه چاره بودیم تااینکه بابایی گرامی از اداره اومد و گفت مامانی بهنود ،واسه اینکار صبر زرد رو هم پیشنهاد میدن ،بابایی واسم صبرزرد خرید و من هم استفاده کردم،الهی زهرا دورت بگرده دفعه ی اول بعد چشیدنه طعم تلخ صبرزرد شروع کردی به ناز کردن و بوسیدن ..الهی زهرا فداتشه..که شب اول فوق العاده مظلوم خوابیدی بدون جیغ و داد و هوار...شب دوم هم همینطور و شب سوم هم همینطور ......درهرصورت مرد شدنت مبارک عزیزه جونم...
...ویه چیز میگم بین خودمو خودت بمونه..مامان ،بهنود جان .پسرکم ، دیر شده بود عشقم ولی تونستیم..........
الان که داری میخونی حتما خیلی بزرگ شدی که سواد هم داری حالا درهر حالتی هستی ،بیا بپر توی بغل مامان ،میخوام یه عالمه ببوسمت....اخه تو پسرمی نفسمی ......
دعا میکنم همیشه سرزنده و شاداب باشی ....