اینم کارت دعوت تولد 3 سالگیت عزیزم...

.

.


تاریخ : 30 تیر 1394 - 00:01 | توسط : بهنود جون | بازدید : 4435 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

دوسال و یه ماه و یه روز

نفس جونم،میخوام ازتو بگم از تو و خوبیهات وصبور بودنت

23 مرداد واسه من روزه مهمی بود ،بگم که قصد داشتم شما رو از شیر بگیرم اولش برمیگرده به وسطای ماه رمضون .سعیمو کردم ولی وقتی التماسا و گریه هاتو دیدم دست و دلم باهم یکی نشد.ونتونستم طاقت بیارم .این پروژه که به شکست منتهی شد بعدشم که خوردیم عید فطر ومسافرت .بزرگترا میگفتن تو این گرما از شیر نگیر بچه رو،منم که از خدا خواسته نگرفتمت.....تااینکه نزدیک شدیم به دوسال و یه ماه ،هردومون یعنی من و بابای به فکره یه راه چاره بودیم تااینکه بابایی گرامی از اداره اومد و گفت مامانی بهنود ،واسه اینکار صبر زرد رو هم پیشنهاد میدن ،بابایی واسم صبرزرد خرید و من هم استفاده کردم،الهی زهرا دورت بگرده دفعه ی اول بعد چشیدنه طعم تلخ صبرزرد شروع کردی به ناز کردن و بوسیدن ..الهی زهرا فداتشه..که شب اول فوق العاده مظلوم خوابیدی بدون جیغ و داد و هوار...شب دوم هم همینطور و شب سوم هم همینطور ......درهرصورت مرد شدنت مبارک عزیزه جونم...

...ویه چیز میگم بین خودمو خودت بمونه..مامان ،بهنود جان .پسرکم ، دیر شده بود عشقم ولی تونستیم..........

الان که داری میخونی حتما خیلی بزرگ شدی که سواد هم داری حالا درهر حالتی هستی ،بیا بپر توی بغل مامان ،میخوام یه عالمه ببوسمت....اخه تو پسرمی نفسمی ......

دعا میکنم همیشه سرزنده و شاداب باشی ....


تاریخ : 26 مرداد 1393 - 18:40 | توسط : بهنود جون | بازدید : 3483 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

تولد دوسالگیت مبارک عزیزم....

22تیر اومد و دوساله که تو همدمی ،جونمی،همه چیزم....بهنود یه چیزو میدونستی خیلی دوست دارم...الهی مامان دورت بگرده .اینقده شیرین شدی که نگو نپرس....فقط یه چیز مامان رو ناراحت میکنه ..همین غذا نخوردنت.چرا؟؟چرا غذا کم میخوری نفسم...

نازگلم ،تولد شما 31 تیر برگزار شد .البته ببخش مامانی رو..

ضمنا تو این تولد مهمونای جدید هم داشتیم که کنارشون خیلی خوش گذشت...

یه نکته دیگه بگم که کلی عکس گرفتیم واسه یادگاری اما بیشترشون خانوادگی واینجا تو وبلاگ شخصی شما جاش نیست..حالا چندتا از عکسای خودتو میزارم...

راسی پسرم شما اول مهمونی خیلی ناراحت بودی یعنی مظلوم بودی ومامانی هم دلش گرفت اما بعدش جبران کردی..

عزیزم ،عاشقتم وقتی میای بوسم میکنی و میگی مامان دوس ...یعنی مامان دوست دارم...وقتی صدام میزنی مامان زهرا یعنی همه ی دنیا ماله منه...یعنی هیچی از خدا نمیخواد جز خوشیه تورو....

قربون پسر زرنگم برم من..وقتی یه خطایی میکنی مثلا اب میریزی روی زمین .همچین میای منو میبوسی که اصلا دلم نمیاد اخم کنم...عاااااشقتم...

وحالا نوبته عکسات...

این لباس که تنته ،لباس فیلیه که خاله سهیلا هدیه داده به شما..البته هنو مهمونامون نیومده بودن که شما گفتی گرمم و از تنت دراوردیش...(اینجا همون زمانیه که گفتم ناراحت بودی!!!!!)

وحالا خنده های قشنگ شما...

.جونکم..تا ته دنیا دربست درخدمتتم...12 تا بوس واسه گل پسرم...واسه مهربونترین پسر دنیا واسه زهرا..

بهنود چندتا دوسم داری؟؟؟(با زبون خودت و طرز گفتن خودت میگم)..ده تا.........الهی مامان دورت بگرده.

ببخش نتونستم از کیکت عکس بندازم...ولی خدایش کیکت خوشمزه بود و خوشگل...

ودر نهایت عزیزم امیدوارم عمری با عزت و طولانی داشته باشی.

با تمام کم و کاستی تولد دوسالگیت رو هم گرفتیم.و اینو بدون دونفر خیلی دوست دارن و حاضرن جونشون رو واست بدن..........زهرا و محمد.


تاریخ : 02 مرداد 1393 - 10:55 | توسط : بهنود جون | بازدید : 5592 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

فروردین امسال با تو.......

3فروردین 93

ارامش جونم دوست داااااااارم.

11 فروردین 93 ......حرم اقا امام رضا..

و لبخند خدا را در وجود تو میبینم...

 

.دوست دارم....

28فروردین 93....حیاط  خونه مامان جون..

عاشق این ژست گرفتنتم ....

27فروردین93....پارک به همراه دایی احسان رفته بودی..

29فروردین 93....

عزیزجونم دوست دارم......


تاریخ : 02 اردیبهشت 1393 - 01:23 | توسط : بهنود جون | بازدید : 3489 | موضوع : وبلاگ | 15 نظر

دل نوشته های مامان واسه بهنودش....

سلام عزیزم خوبی؟؟؟

عزیز جونم دوباره سر ماخوردی اما خفیف ...رفتیم پیش دکتر خودت (دکتر یاوری)،خداروشکر امروز که 2 اذر هستش و دو روز میگذره بهتر شدی عزیزم اما هنوز همراه با ابریزش بینی و سرفه های خفیف هستی....

این چندروزه خیلی طولانی گذشت واسم..اخه از ترس تب شما،من شب وقت خواب ،کابوس بالا رفتن تب شما رو میدیدم .....که خداروشکر تب نکردی و به خیر گذشت...اما یه ماجرای دیگه که خیلی مشهود بود این سه روزه این بود که شما خیلی بهونه میگیری و به مدت طولانی گریه میکنی...پسری که خیلی کم پیش میومد که من صدای گریه ش رو واسه انجام دادن کاری ببینم یا یه حرف بی منطقی بزنه....البته بگم به شما که اطرافیان که صدای گریه شمارو میشنون میگن شاید واسه خاطر دندونای نیش شما باشه که هر 4 تاشون بی مروتا دارن با هم از راه میرسن و پسر نازنین منو اذیت میکنن ..شایدم درست بگن چون وقتی ازت میپرسم مامانی درد داری عزیزم ؟؟؟فورا دندونات رو نشون میدی و دستت رو داخل دهنت میبری ...و حالا منم با مسواک انگشتی یه کم جاشون رو ماساژ میدم تا شاید از دردش کاسته بشه....

بهنودم ..این 3روزه با هر سرفه تو ،من خیلی ناراحت میشدم....و اشکم دم مشکم بود ولی امروز کمی بهتر شدی....همین جا بگم دندون 15 شما هم داره جوونه میزنه ...البته با درد زیاد.....

دوست دارم نفسی....

این عکس هم مربوط به اول اذر 92 هستش که طبق خواسته دوستات گذاشتمش.....


تاریخ : 03 آذر 1392 - 10:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2089 | موضوع : وبلاگ | 34 نظر

دلم میخواد عنوان تمام تیتر هارو بزارم بهنود مهربون خودم...

سلام و عرض ادب خدمت دوستای گلم،مامانای مهربون.....

دوستای خوبم از اینکه به ما سر میزنین و مارو مورد لطفتون قرار میدین خیلی خیلی ممنونم...

بهنودم سلام...گل زیبای زندگیم سلام.....

پسرم 24 روز از 15 ماهه شدنت میگذره ..میخوام بگم که تو این چند وقته چی گذشته...اول از اینجا شروع میکنم که 2هفته پیش رفتیم مرکز بهداشت برای چک کردن قد ووزن و دورسر شما...که همه چیز نرمال و طبق نمودار بود...خوبه خداروشکر....اما اون چیزی که ذهنمو الان مشغول کرده که میخوام بنویسم اینه که شما از عید قربان سرماخوردی و ابریزش بینی داشتی....رفتیم دکتر و قطره گرفتیم...که شاید حل بشه اما طولانی شد و ابریزش بینیت قطع نشد تا همین یه هفته پیش که 8 ابان بود و مجلس سال حاجی بابا ،همه بودند...و شماهم که عاشق شلوغی و شیطونی و اینکه با پسرا توپ بازی کنی..منم حریف پسر شیطون بلای خودم نشدم و رفتیم پیلوت تا با پسرا توپ بازی کنی....خلاصه دو روز بعدش یعنی جمعه شب شما تب کردی ..بابایی رفت واست قطره استامینوفن گرفت تا تب شما بیاد پایین اما فرداش ظهر تب شما اینقده بالا رفت که سریع سریع رفتیم دکتر ..وگفتش که باید بستری بشه..وگرنه تشنج میکنه..(نمیدونم چرا یهو بند دلم پاره شد و دنیا رو سرم خراب شد و فقط گریه کردم و از حضرت زهرا کمک خواستم....)

3روز بیمارستان شیخ بستری بودی و این سه روز واسه من خیلی طولانی بود و ازاینکه تو بی حال بودی و سرم به دست بودی و هر ساعتی یه امپول بهت میزدند ذره ذره جونم ذوب میشد.....نمیخوام زیاد درمورد بیمارستان صحبت کنم ولی ناگفته نماند که بابایی شما هم خیلی بهم کمک کرد خصوصا شب اخر که من تونستم 2 ساعت بخوابم..اخه توی بخش هیچ کس رو جز مامان بچه اجازه نمیدادن و بابای شما هم پشت در اورژانس بودن همه ی این 3 روز رو...)

امروز 14 ابانه ،روز تولد من ،و یه روز از مرخص شدن شما گذشته ،خداروشکر تب نداری (اخه دکترت گفت شاید تا 48 ساعت اینده دوباره تب بالا داشته باشی،البته از زمانی که مرخص شدی اومدیم خونه مامان جون،و ایشون خیلی خیلی به من کمک کردن...)

عزیز جونم شما حالا خوبی و من درحال ادای نذرم هستم....

دوست داااارم...بهنود.


تاریخ : 15 آبان 1392 - 01:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2356 | موضوع : وبلاگ | 50 نظر

تنهای تنها دوست دارم.........

یه سلام عسلی به روی ماهت پسرم...

جمعه دعوت مامان جون رفتیم ناهار بیرون ،مامان جون و من و خاله سهیلا ،همراه با مرد کوچولوی خونه ی من...

کیه کیه در میزنه ؟؟؟؟؟؟

بزن بریم به سرعت برق و باد ...بزن بریم از اینجا...

.پاشو بریم منو ببر گردش...

به به چه باحاله....

اقا خیلی ممنون همینجا پیاده میشم...

بهنود خیلی باتو به ما خوش گذشت....دوست داااااااااااااااااااارم...نفسم..

و شنبه رفتیم باهم کفش بخریم و لباس پاییزه .....

 وحالا بگم که امروز 7مهرماه ، از دوازدهمین دندون شما رونمایی شد..مبارکت باشه عزیزکم...

اهان درمورد عکسای بالا یه چیزی رو فراموش کردم بگم...این چندروزه علاوه بر سی دی های اموزشیت منم با شما کارمیکنم که اعضای بدن رو بشناسی ..وقتی میپرسم گوشات کو ..چشمات کو  ..؟؟جواب میدی ولی باتامل...حالا بگم به شما که کنار اون مجسمه که ایستاده بودی ازت پرسیدم ..بهنودم گوشاش کو ؟سریع گوشاش رو نشون دادی..پرسیدم لباش کو ؟چشماش کو؟ بینیش کو؟خیلی سریع جواب میدادی....

اااای کلک شما یاد داشتی و هنرنمایی نمیکردی...فقط نمیخواستی بهم بگی...........

حالا من یه سوال از محضر مبارک شما دارم؟کی بیشتر از من تو رو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟


تاریخ : 08 مهر 1392 - 07:23 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2423 | موضوع : وبلاگ | 48 نظر

وحالا یه خبر مسرت بخش.............

امروز رفتم زیست خاور و از فروشگاه رونیک یه عروسک دیگه مثه داداشه می می خریدیم.....هورااااااااااااااااااااااخوشحالم واسه اینکه اصلا فکرش رو نمیکردم بتونم پیداش کنم

عزیز دلم ،وقتی داداشه می می رو دیدی همچی بغلش کردی و بوسیدیش که احساس اون لحظه من و شما اصلا قابل وصف نیست....تا یه ساعت اول اصلا از خودت جداش نمیکردی و همش میبوسیدیش و فشار میدادی ..البته این عروسکت یه تفاوتایی داره..اولا دیگه موزیکال نیست و دوما موهاش با موهای اون یکی تفاوت داره...

خوب بگذریم در هر حال ،همین که تونست بهنود منو،خوشحال کنه ازش ممنونم و به عنوان داداشه می می قبولش میکنیم....هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بهنودم ،عزیزم،دنیای من،همه چیز من،دووووووووووووووووست دارم ...و تواین هفته تمام تلاشمو کردم که این عروسک رو پیدا کنم حالا که پیدا شده خیلی خوشحالم چون تو خوشحالی.......

.و حالا اینم دوستانی که در سرتاسر جهان، به یمن قدوم مبارک جناب اقای داداشه می می ازخودشون شادی درمیکنن.........

اینا جا مونده بودن....


تاریخ : 31 شهریور 1392 - 06:40 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1257 | موضوع : وبلاگ |

سه ماجرای متفاوت...

سلام پسته خندون مامان....

عزیزم شب تولد اقا امام رضا یعنی دوشنبه 25 شهریور رفتیم حرم.حول حوش ساعت 1.5 شب بودیه دلیلش این بود که مامان جون و اقا جون اینا از مسافرت میرسیدن و چون خاله سهیلا خیلی دلش تنگت شده بود گفتم اول مامان جون اینا رو ببینیم و بعدش بریم حرم..و دلیل دومش این بود که گفتیم یکم از ترافیک اطراف حرم کاسته بشه بعدش بریم ؟،ولی اون موقعه شب هم شلوغ بود و پراز عاشقای امام رضا......شب خوبی بود و شماهم حسابی کیف کردی و محو چراغونی حرم شده بودی...

این عکست رو جلوی باب الجواد گرفتیم....

اینم چندتا از عکسای دیگه شما در حرم مطهر.....

عزیزم لباسی که تنت هست .سوغات مامان جون از سفره البته همراه با دو دست لباس دیگه که خاله جون واست سوغات گرفته....

ساعتای 4 صبح هم برگشتیم خونه...وسه تایی خیلی زود خوابمون برد....

و حالا داستان دوم.......

صبح سه شنبه 26 شهریور .من و شما با کالسکه ت رفتیم خونه مامان جون...

رسیدیم در خونه که مامان جون گفت اااکفش بهنود کو....؟؟من دیدم اااا یه لنگه کفشت نیست منم برگشتم کل مسیر خونه خودمون تا خونه مامان جون رو دوبار گشتم....ولی خبری از یه لنگه کفشت نبود که نبود.. انگار اب شده رفته زمین...جریان گم شدنش هم این بوده که وقتی کفش پای شما بوده و منم حواسم نبوده شما با پا بهش میزدی و کفشت میافته ...والا منم نمیدونم چرا من متوجه نشدم..

خوب برگشتم خونه مامان جون....

این یه لنگه کفش تنها که ناراحت و غمگین گوشه کمدت ارامیده....

حالا اون فلش رو میبینی اشاره داره به ادامه ماجرا ..اومدیم خونه داشتم مثه همیشه شب خونه رو جمع و جور میکردم که متوجه شدم داداش می می نیست...خیلی گشتم دورو بر خونه رو ولی خبری از داداش

می می نبود که نبود...به خاله سهیلا تماس گرفتم و گفتم خونه مامان جون رو هم بگرده ولی خاله هم گفت خبری نیست ....خیلی خیلی ناراحت شدم ..اخه شما خیلی دوسش داشتی و هرشب با یه عالمه بوسیدنش به خواب میرفتی ولی حالا جاش خیلی خیلی خالیه....

چهارشنبه 27شهریور همراه مامان جون و خاله سهیلا رفتیم کل فروشگاه های که شاید این عروسک رو داشته باشن رو گشتیم کهیکی از مغازه دارا گفت نگردین این عروسک واسه 2 سال پیش بوده شاید پیدا نشه..ولی اون که منو نمیشناسه من از تلاش دست ور نمیدارم ..هنوز یه چند جای دیگه رو نگشتم....میگردم وپیداش میکنم...

با مامان میسا جون (مامان بنیتا جون)هم گفتم که مارک عروسک رو واسمون بفرسته تا راحتر بتونم دنبالش بگردم...که ایشون هم لطف کردن و گفتن میرن فروشگاهی که ماله بنیتا جونی رو از اونجا خریدن .که اگه داشتن به من خبر بدن خیلی خیلی ازش ممنونم.....

به امید پیدا کردن داداش می می .......البته بگم همون دیروز عوضش یه عروسک دیگه واست خریدم....

اینم عروسک جدیدت..که البته هنرمنده...

و حالا کلام اخر....

خوب بهت تبریک میگم وبلاگ شما دارای صد هزار بازدید  و دوهزار و صد ویک نظر شده و وقتی توی گوگل سرچ میکنم اول ازهمه بهنود  خان، من میاد.....

و        

 

 


تاریخ : 29 شهریور 1392 - 02:13 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2588 | موضوع : وبلاگ | 50 نظر