سلام عزیزتر ازجونم....
پسرنازم ،دیروز عصر من و شما باهم رفتیم کوهسنگی..خوش گذشت......
از اونجایی شروع میکنم که شما بعد از خوردن عصرونه و میل کردن گلابی .....
شما سعی داشتی کفشت رو از پا دربیاری و از کالسکه ات بالا بری یا به عبارتی ....
بعدش رفتیم کنار فواره ها و استخر که شما حسابی محوش شده بودی....
بهترین لحظات عمر من زمانیه که با توام......دوست دارم...
.
الان که دارم مینویسم ساعت سه و چهل دقیقه شبه و شما یه چند دقیقه ایی هست که بعد از کلی بازی کردن خوابیدی ...منم فرصت کردم بیام وبلاگت رو اپ کنم...قربونت برم من....