گوشه هایی از داستان رفتن به کوهسنگی....

سلام عزیزتر ازجونم....

پسرنازم ،دیروز عصر من و شما باهم رفتیم کوهسنگی..خوش گذشت......

از اونجایی شروع میکنم که شما بعد از خوردن عصرونه و میل کردن گلابی .....

شما سعی داشتی کفشت رو از پا دربیاری و از کالسکه ات بالا بری یا به عبارتی ....

بعدش رفتیم کنار فواره ها و استخر که شما حسابی محوش شده بودی....

بهترین لحظات عمر من زمانیه که با توام......دوست دارم...

.

الان که دارم مینویسم ساعت سه و چهل دقیقه شبه و شما یه چند دقیقه ایی هست که بعد از کلی بازی کردن خوابیدی ...منم فرصت کردم بیام وبلاگت رو اپ کنم...قربونت برم من....


تاریخ : 25 شهریور 1392 - 11:47 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2492 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام