بهنود پسر ناز من...

بهنود پسر ناز من...

بهنودم ،عزیزم،زیباترین هدیه خدا دوست دارم.
اقای محترم شما خیلی علاقه به جاروبرقی و اتو و ....و بقیه لوازم برقی خونه داری، اخه من چه کنم؟؟؟؟زمانی هم که میخوام ازشون استفاده کنم دیگه کار حضرت فیله که از شما (رئیس خونه)بتونم چیزی رو بگیرم ولی بااینحال خیلی دوست دارم عسلکم....عاشق این شیطون بازیهاتم نفسی....
نازنینم تا فراموش نکردم بگم که دندون 13 و 14 شما هم جوونه زده..دندون 13شمادر تاریخ 14 ابان 92 خودشو بهمون نشون داد و دندون 14 شما با سه روز تاخیر در تاریخ 17 ابان 92 خودشو بهمون نشون داد..
تاریخ : 28 آبان 1392 - 03:36 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2277 | موضوع : فتو بلاگ | 29 نظر

دلم میخواد عنوان تمام تیتر هارو بزارم بهنود مهربون خودم...

سلام و عرض ادب خدمت دوستای گلم،مامانای مهربون.....

دوستای خوبم از اینکه به ما سر میزنین و مارو مورد لطفتون قرار میدین خیلی خیلی ممنونم...

بهنودم سلام...گل زیبای زندگیم سلام.....

پسرم 24 روز از 15 ماهه شدنت میگذره ..میخوام بگم که تو این چند وقته چی گذشته...اول از اینجا شروع میکنم که 2هفته پیش رفتیم مرکز بهداشت برای چک کردن قد ووزن و دورسر شما...که همه چیز نرمال و طبق نمودار بود...خوبه خداروشکر....اما اون چیزی که ذهنمو الان مشغول کرده که میخوام بنویسم اینه که شما از عید قربان سرماخوردی و ابریزش بینی داشتی....رفتیم دکتر و قطره گرفتیم...که شاید حل بشه اما طولانی شد و ابریزش بینیت قطع نشد تا همین یه هفته پیش که 8 ابان بود و مجلس سال حاجی بابا ،همه بودند...و شماهم که عاشق شلوغی و شیطونی و اینکه با پسرا توپ بازی کنی..منم حریف پسر شیطون بلای خودم نشدم و رفتیم پیلوت تا با پسرا توپ بازی کنی....خلاصه دو روز بعدش یعنی جمعه شب شما تب کردی ..بابایی رفت واست قطره استامینوفن گرفت تا تب شما بیاد پایین اما فرداش ظهر تب شما اینقده بالا رفت که سریع سریع رفتیم دکتر ..وگفتش که باید بستری بشه..وگرنه تشنج میکنه..(نمیدونم چرا یهو بند دلم پاره شد و دنیا رو سرم خراب شد و فقط گریه کردم و از حضرت زهرا کمک خواستم....)

3روز بیمارستان شیخ بستری بودی و این سه روز واسه من خیلی طولانی بود و ازاینکه تو بی حال بودی و سرم به دست بودی و هر ساعتی یه امپول بهت میزدند ذره ذره جونم ذوب میشد.....نمیخوام زیاد درمورد بیمارستان صحبت کنم ولی ناگفته نماند که بابایی شما هم خیلی بهم کمک کرد خصوصا شب اخر که من تونستم 2 ساعت بخوابم..اخه توی بخش هیچ کس رو جز مامان بچه اجازه نمیدادن و بابای شما هم پشت در اورژانس بودن همه ی این 3 روز رو...)

امروز 14 ابانه ،روز تولد من ،و یه روز از مرخص شدن شما گذشته ،خداروشکر تب نداری (اخه دکترت گفت شاید تا 48 ساعت اینده دوباره تب بالا داشته باشی،البته از زمانی که مرخص شدی اومدیم خونه مامان جون،و ایشون خیلی خیلی به من کمک کردن...)

عزیز جونم شما حالا خوبی و من درحال ادای نذرم هستم....

دوست داااارم...بهنود.


تاریخ : 15 آبان 1392 - 01:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2356 | موضوع : وبلاگ | 50 نظر