بهنود+بابای بهنود =همه زندگی مامان بهنود

بهنود+بابای بهنود =همه زندگی مامان بهنود

اینجاشما ده ماهه بودی که آتلیه رفته بودیم..منم امروز روی سورس عکسات داشتم کار میکردم و یه عکس متفاوت از عکسای اتلیه ت دراوردم...
تاریخ : 30 مرداد 1392 - 08:22 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2434 | موضوع : فتو بلاگ | 39 نظر

بهنودم ،بهم قول بده هیچ وقت مریض نشی......

بهنودم ،بهم قول بده هیچ وقت مریض نشی......

پسر گلم ،امروز (27مرداد)شما حالت بهتر شده .22 مرداد مریض شدی و حالا خداروشکر بهتر شدی و من خوشحالم...
از دوستای گلم که بهمون سرزدن باتوجه به اینکه من این 5روزه بهشون سرنزده بودم و جویای حال بهنود بودن ممنونم.من این چندروزه خیلی گرفتار بهنود بودم.حتما لطفتون رو جبران میکنم...
بهنودم ازت میخوام دیگه مریض و بی حال نشی اخه این چند وقته که تو بی حال بودی زندگیم هیچ رنگ و بویی نداشت...
اومدم یه پست جدید گذاشتم چون وقتی به وبلاگت سرمیزدم و بهنود جونم مریض شده رو میدیدم...دلم میگرفت.....
عزیزم این هواپیما رو هم زن دایی حسین(لیلا جون)وقتی ما مسافرت بودیم هدیه واسه شماگرفتن که به مامان جون من(بی بی حاج زینب )تحویل دادن ..دستشون درد نکنه..
اون توپ قرمزی رو هم که میبینی .دوروز پیش که هنوز حال ندار بودی مامان جون من(بی بی حاج زینب)زمانی که اومده بود عیادتت واست همراه ابمیوه هدیه اورده بود..دستشون درد نکنه..
عاشقونه دوست دارم دلیل بودنم...
تاریخ : 27 مرداد 1392 - 22:22 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2592 | موضوع : فتو بلاگ | 42 نظر

بهنود جونم مریض شده..

مامانی قربونت برم..از پریشب که از مسافرت برگشتیم شما اصلا حالت خوب نیست .استفراغ و اسهال و تب بالایی داری ،دوبار دکتر رفتیم وداروهایی که داده رو بی میل میخوری  و گرد اوار اس رو خوب نمیخوری..

بهنود خیلی ناراحتم اخه اصلا شیطونی نمیکنی یعنی حالشو نداری ...

دلم گرفته ....نمیتونم خیلی از ناخوشیات بنویسم...فقط از خدا میخوام و از تو خواهش میکنم هرچه زودتر خوب بشی...نمیدونی چقد حال همه گرفته ست ..

دوست  دارم...


تاریخ : 24 مرداد 1392 - 19:25 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1957 | موضوع : وبلاگ | 43 نظر

سفر به جنوب...

همراه اقا جون و مامان جون و دایی احسان و خاله سهیلا رفتیم روستای بابای اقاجون(حاجی بابا)...

(92/5/18)قربون پسر خوبم برم که آقاست...

(92/5/18)اینجاهم بعد ازاینکه ناهار خوردیم ،شما درحال دلبری با دایی احسان بودی......

(92/5/19)قربون پسر خنده روم بشم من،تو این عکس هم واسه عمه و عموت داری دلبری میکنی.

(92/5/19)زمان این عکس هم ،همراه با نازنین زهرا(دخترعموی مامان)رفته بودیم پارک که چون بارون اومد زود برگشتیم..شماهم که بعد از تاب بازی خوابیدی....

(92/5/20)بیستم هم خونه عموحسین (مامان )ناهار دعوت بودیم که فرصت نشد یه عکس دبش بگیرم..اخه شب هم عروسی (نوه عموی بابا) دعوت بودیم.

(92/5/21)تو راه برگشت منتظر اقاجون اینا بودیم که بابایی یه خورده قصد استراحت داشت که شما امان ندادی و بابایی پشیمون شد.....جونمی تو...

اینم داستان 4روزه سفر به جنوب و دیدن اقوام و اشنایان ....همسفر خوبی بودی بهنود خان البته بجز زمانی که لج بازی میکردی که بری پشت فرمون و دستک های راهنما و برف پاکن رو بگیری و بیچاره ها رو خراب کنی و بشکونی...(که اینم شیرین بود) دوست دارم بهنودم..ضمنا فراموش کردم از نخوابیدن شبانه ت هم بگم تو این چند روزه جز یه شب دیگه شما شبای بعد تا 4 صبح بیدار بودی..البته شب اخر عمو حسن و زن عمو و مامان جون مریم و خاله سهیلا و حنانه، با من بیدار بودن و قصد همکاری داشتن.......بهنود جونم ،من شکایتی از نخوابیدنت ندارم و خودم یه تنه تاصبح چاکرتم ولی فقط اونجا اگه قصد داشتم بخوابونمت واسه این بود که مزاحم ارامش بقیه نباشیم...دوست دارم..

حالا وقت تشکر از دوست جونایی که تو این مدت به خونمون اومدن...ممنونم از لطفتون..


تاریخ : 22 مرداد 1392 - 08:59 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2004 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر

میریم مسافرت...

عید سعید فطر رو بهتون تبریک میگم.

به مناسبت تعطیلات عید ماهم میریم مسافرت ..دلم واسه همتون تنگ میشه...

عزیزای خاله مواظب خودتون باشین...میبوسمتون..

ایشالا تا مااز سفر برگردیم حال رزجونی هم خوب شده باشه...


تاریخ : 18 مرداد 1392 - 12:42 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1747 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر

بیا بغلم جونم...

بیا بغلم جونم...

قربونت برم من...
تاریخ : 16 مرداد 1392 - 21:31 | توسط : بهنود جون | بازدید : 4729 | موضوع : فتو بلاگ | 32 نظر

همسایه ها یاری کنید میخوام بچه داری کنم...

مامانای عزیز دوستای گرامی ....

سلام.خوبین؟؟؟

میخوام واسه بهنود فلش کارت و سی دی های بی بی انیشتین بگیرم و از این سی دی هایی که کمک میکنه به نوشتن و خوندن و یادگیری بچه چه انگلیسی چه فارسی ،رنگها و شکلها و اعداد ....به نظر شما چه سنی خوبه؟کی شروع کنم به تمرین؟؟

البته باتوجه به اینکه میگن کودک تا زبون مادری رو یاد نگرفته نباید هیچ زبون دیگه ی رو یاد بگیره چون صحبت کردنش به تاخیر میافته و اینکه سن یادگیری زبان های مختلف هم از 3 سال به بالاست ...ولی من فکر میکنم شاید دیر شده که به هوش بهنود کمک کنم برای یادگیری.......شما چی فکر میکنین؟؟؟



تاریخ : 13 مرداد 1392 - 11:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 3447 | موضوع : وبلاگ | 54 نظر

بهنودم اماده شده بریم افطاری....

.

.

این عکس هم ،عکس امروز و عکس پارسالت همین روز...

قربونت برم که عاشق این شیرین بازیهاتم من....قطره فروس سولفات یا همون قطره اهن معروف رو همراه با شربت سانستول که شما نوش جان میفرمایین ،یکی از قانونایی که خودم تصویبش کردم اینه که آب باید بخوری و حتما مسواک بزنی و با یه دستمال تمیز دندونای کوچولوت تمیز بشه که سیاه نشه....

ودراین عکس شما خودت مشغول مسواک زدنی....


تاریخ : 09 مرداد 1392 - 11:06 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2746 | موضوع : وبلاگ | 66 نظر

پسر یه ساله من.....

سلام جونم..میخوام از شیطونیات بگم...

امروزدم افطاری تمام کاسه وکوزه مارو بهم ریختی ماهم هنوز هیچی نخورده برای اینکه شما با چایی نسوزی سریع السیر همه چیز رو جمع کردم......خلاصه مطلب جونم واست بگه که رفتی دوباره سراغ اون اباژور بیچاره که یه دفعه حبابش رو شکونده بودی...دوباره هم مرحمت فرمودین و شکوندیش...منم دلو زدم به دریا و از مبلا به عنوان یه سد استفاده کردم و کلا چیدمشون جلوی وسایلای دکوری و شکستنی که جالبترش اونجا بود که شما از بین مبلا و زیرشون که راهی برای عبور پیدا نکردی ولی با زیرکی تمام که من حیرت کرده بودم و در اوج کلافگی ،از خنده ریسه میرفتم ،شما ازقفسه های دکور رد شدی و خودت رو دوباره به منطقه ممنوعه رسوندی...الهی من فداتشم عزیز دلم.....

حالا از یه سری پیشرفتای جدیدت بگم :کم کم داری راه میری البته نه تنهایی منظورم اینه که قبلا اگه دو دستت رو میگرفتم و راه میرفتی حالا یه دستت رو میگیرم و شما ذوق کنان قدم ور میداری...البته با کفشای سوتیت که خیلی دوسشون داری....

شکر کردن خدا رو هم یاد گرفتی و وقتی من میگم مامانی خدارو شکر کن دوتا دستت رو بالا میگیری و بالا رو نگاه میکنی و(من زمزمه کنان خدارو به خاطردادن تو شکر میکنم )

گوشی تلفن رو کنار گوشت میگیری و تلفن حرف میزنی وقتی ازت میپرسم باکی حرف میزنی میگی ::بابا..

دایره لغاتت هم که اینه::

بابا ،اقا جون ::بابا مامان و مامان جون ::ماما آب ::بووو خاله:::دد

می می (عروسکت)::م م چایی و ظروف داغ:::داخ

وقتی غذا میخوری میگی:::به به

قربونت برم یه سری کاری کوچولو کوچولو هم یاد داری که من توی دفتر خاطراتت یادداشت میکنم...

دوست دارم....


تاریخ : 03 مرداد 1392 - 10:45 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1906 | موضوع : وبلاگ | 44 نظر