سفر به جنوب...

همراه اقا جون و مامان جون و دایی احسان و خاله سهیلا رفتیم روستای بابای اقاجون(حاجی بابا)...

(92/5/18)قربون پسر خوبم برم که آقاست...

(92/5/18)اینجاهم بعد ازاینکه ناهار خوردیم ،شما درحال دلبری با دایی احسان بودی......

(92/5/19)قربون پسر خنده روم بشم من،تو این عکس هم واسه عمه و عموت داری دلبری میکنی.

(92/5/19)زمان این عکس هم ،همراه با نازنین زهرا(دخترعموی مامان)رفته بودیم پارک که چون بارون اومد زود برگشتیم..شماهم که بعد از تاب بازی خوابیدی....

(92/5/20)بیستم هم خونه عموحسین (مامان )ناهار دعوت بودیم که فرصت نشد یه عکس دبش بگیرم..اخه شب هم عروسی (نوه عموی بابا) دعوت بودیم.

(92/5/21)تو راه برگشت منتظر اقاجون اینا بودیم که بابایی یه خورده قصد استراحت داشت که شما امان ندادی و بابایی پشیمون شد.....جونمی تو...

اینم داستان 4روزه سفر به جنوب و دیدن اقوام و اشنایان ....همسفر خوبی بودی بهنود خان البته بجز زمانی که لج بازی میکردی که بری پشت فرمون و دستک های راهنما و برف پاکن رو بگیری و بیچاره ها رو خراب کنی و بشکونی...(که اینم شیرین بود) دوست دارم بهنودم..ضمنا فراموش کردم از نخوابیدن شبانه ت هم بگم تو این چند روزه جز یه شب دیگه شما شبای بعد تا 4 صبح بیدار بودی..البته شب اخر عمو حسن و زن عمو و مامان جون مریم و خاله سهیلا و حنانه، با من بیدار بودن و قصد همکاری داشتن.......بهنود جونم ،من شکایتی از نخوابیدنت ندارم و خودم یه تنه تاصبح چاکرتم ولی فقط اونجا اگه قصد داشتم بخوابونمت واسه این بود که مزاحم ارامش بقیه نباشیم...دوست دارم..

حالا وقت تشکر از دوست جونایی که تو این مدت به خونمون اومدن...ممنونم از لطفتون..


تاریخ : 22 مرداد 1392 - 08:59 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2008 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام