پسر یه ساله من.....

سلام جونم..میخوام از شیطونیات بگم...

امروزدم افطاری تمام کاسه وکوزه مارو بهم ریختی ماهم هنوز هیچی نخورده برای اینکه شما با چایی نسوزی سریع السیر همه چیز رو جمع کردم......خلاصه مطلب جونم واست بگه که رفتی دوباره سراغ اون اباژور بیچاره که یه دفعه حبابش رو شکونده بودی...دوباره هم مرحمت فرمودین و شکوندیش...منم دلو زدم به دریا و از مبلا به عنوان یه سد استفاده کردم و کلا چیدمشون جلوی وسایلای دکوری و شکستنی که جالبترش اونجا بود که شما از بین مبلا و زیرشون که راهی برای عبور پیدا نکردی ولی با زیرکی تمام که من حیرت کرده بودم و در اوج کلافگی ،از خنده ریسه میرفتم ،شما ازقفسه های دکور رد شدی و خودت رو دوباره به منطقه ممنوعه رسوندی...الهی من فداتشم عزیز دلم.....

حالا از یه سری پیشرفتای جدیدت بگم :کم کم داری راه میری البته نه تنهایی منظورم اینه که قبلا اگه دو دستت رو میگرفتم و راه میرفتی حالا یه دستت رو میگیرم و شما ذوق کنان قدم ور میداری...البته با کفشای سوتیت که خیلی دوسشون داری....

شکر کردن خدا رو هم یاد گرفتی و وقتی من میگم مامانی خدارو شکر کن دوتا دستت رو بالا میگیری و بالا رو نگاه میکنی و(من زمزمه کنان خدارو به خاطردادن تو شکر میکنم )

گوشی تلفن رو کنار گوشت میگیری و تلفن حرف میزنی وقتی ازت میپرسم باکی حرف میزنی میگی ::بابا..

دایره لغاتت هم که اینه::

بابا ،اقا جون ::بابا مامان و مامان جون ::ماما آب ::بووو خاله:::دد

می می (عروسکت)::م م چایی و ظروف داغ:::داخ

وقتی غذا میخوری میگی:::به به

قربونت برم یه سری کاری کوچولو کوچولو هم یاد داری که من توی دفتر خاطراتت یادداشت میکنم...

دوست دارم....


تاریخ : 03 مرداد 1392 - 10:45 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1911 | موضوع : وبلاگ | 44 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام