گل ،گلدون من

 

Yellow Star Waves 


و بهنود من راه افتاد....

سلام عزیزتر ازجونم.....

خوشحالم ،خوشحال از اینکه شما بالاخره تصمیم گرفتی راه بری...

بهنودم.شاید نتونم خیلی خوب و شیک و قابل تحسین ،احساسم رو به قلم بیارم  ولی حس یه مادر رو فقط یه مادر میتونه خوب درک کنه...

از اینکه امروز (14 شهریور 92 )شما همش میخواستی از این سمت به اون سمت خونه قدم ورداری و چون ذوق زدن منو بقیه اهالی خونه ی مامان جون رو میدیدی بیشتر به اینکار مشتاق میشدی و سعی میکردی دوباره انجامش بدی  خیلی خوشحال شدم...

ارزو دارم همیشه و تا زمانی که قدمات رو به زمین میزاری استوار باشی ،از خدا میخوام همیشه پناهت باشه و تو با توکل به خدا قدمای بزرگی برداری و موفق باشی ..قدمای بزرگ و سرشار از موفقیت چه واسه تحصیل باشه چه میخواد واسه کسب روزی حلال باشه چه میخواد واسه شادی و خوشبختی زندگیه آیندت باشه....

پسر نازم ،دهمین دندونت هم جوونه زده ...مبارکت باشه گل مامان......

عزیزتر از جونم ،اینو یادت بمونه که مامان دوستت داره و تمام تلاشش رو واسه شاد بودن  تو میکنه......


تاریخ : 15 شهریور 1392 - 09:53 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1916 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر

مثه همیشه اقایی...

مثه همیشه اقایی...

رفته بودیم خرید و شما مثه همیشه اقا بودی و مامانی رو اذیت نکردی..منم تونستم خریدم رو انجام بدم..

دوست د ارم..
تاریخ : 14 شهریور 1392 - 01:11 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2687 | موضوع : فتو بلاگ | 32 نظر

لی لی حوضک....

لی لی حوضک....

قربون اون دستای کوچیکت برم من،
یه چند وقتی نبودیم .حسابی دلم واسه بچه های نی نی پیج تنگ شده بود ..از مامانای عزیزی که خونمون اومدن و جویای حالمون بودن خیلی خیلی ممنونم...حتما در اسرع وقت به همه سر میزنم الان که دارم مینویسم ساعت 2 شبه و شما خوابیدی و من اومدم پیج تایه سری بزنم...
شما این چند روزه دیگه 2قدم 2 قدم راه میری ..از هرچیزی الخصوص می می طفلی کمک میگیری و مبلا رو فتح میکنی..مواظب باش مامانی نیافتی.....راستی امشب شام رفته بودیم با مامان جون اینا بیرون...از برگشتن یکی از کارکنان رستوران رو کرد به من و بابایی گفت دنبال معجزه نگردین معجزه تو بغلتونه..منظور شما بودی عزیزم...و بعد گفت خدا حفظش کنه..یه جورایی حرفش به دلم نشست و خدارو شکر کردم واسه اینکه تورو دارم.....
تاریخ : 10 شهریور 1392 - 10:29 | توسط : بهنود جون | بازدید : 3077 | موضوع : فتو بلاگ | 46 نظر

خبرای جدید جدید ....

سلام جونم..

دندون نهمت هم جوونه زده.(2 شهریور 92).

وقتی داشتی میخندیدی ،(قربونت برم) ،منم این مروارید سفیدت رو دیدم..

حالا میخوام ازشیرین کاریهای این یه ماهت بگم....

دیگه از  عکس العملی که قبلا نسبت به جارو برقی(زمانی که روشنه ) نشون میدادی خبری نیست یعنی نمیترسی ومیای باهاش بازی هم میکنی....همین رفتار رو هم نسبت به اتوپرس هم داشتی که اونم برطرف شده و وقتی بهت میگم مامانی داغه دست نمیزنی و به منم میگی دست نزن(داخ داخ).....قربونت برم من...

کاملا مشهوده، همین یه ماه که از یه سالگیت فاصله گرفتی کاملا معنی و مفهوم کلمات رو درک میکنی مثلا وقتی شعر میخونم اگه میون کلمات آب یا اب بازی یا یه همچین چیزی باشه سریع میگی اب میخوام و به زبون خودت میگی بوو بوو میخوام اگه دلت بخواد هم میگی اب...

بازی لی لی حوضک رو هم دوست داری...و وقتی یه گوشه میبینم تنها نشستی در حال لی لی حوضک بازی هستی ...

وقتی واست  شعر  عمو زنجیر باف رو  میخونم تند تند جوابمو میدی و من عشقی میکنم بیا ببین...

این روزا روزایی که منتهی میشه به راه رفتن شما .اخه خیلی به ایستادن تنهایی علاقه نشون میدی و میخوای کنترل خودت رو حفظ کنی که بعد از 30 ثانیه اروم میشینی زمین..

هر اهنگی از تلویزیون پخش میشه شما بشکن میزنی و بعدش از هیجانی که داری دس دسی میکنی و سریع و بلند بلند یه شعری میخونی و بابا بابا میگی که من فکر میکنم معنی این بابا گفتنت منظورت بابا نیست داری یه چیز دیگه میگی.....الهی قربونت برم من..

وقتی ماشین رو میبینی صدای قان قان یا هام هام از خودت درمیاری و میگی منو بزار پشت فرمون...

وقتی بغل بابا پشت فرمون نشستی .به من لبخند میزنی و میگی به من نگاه کن مامان..(تو خیلی ماهی خیلی مهربونی..عزیزتر از جونم..)

عصرا که دلت میگیره میری پشت در خونه و تق تق میکنی و دست به لباست میبری و به من میفهمونی که لباسم رو عوض کن بریم بیرون...من که میام کنارت و میگم بریم لباست رو عوض کنم بریم بیرون میخندی و ذوق کنان همراهم میایی.


تاریخ : 03 شهریور 1392 - 22:33 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1765 | موضوع : وبلاگ | 52 نظر

دیروز و امروز...

سلام عزیزم...

دیروز که پنجشنبه (31 مرداد)بود از مرکز بهداشت به خونه تماس گرفتن و گفتن طرح سراسری تست تنبلی چشمه باید همراه با شناسنامه بهنود به مرکز مراجعه کنین..رفتیم مرکز بهداشت یه عالمه کوچولوهای دیگه هم اونجا بودن که واسه تست اومده بودن..نوبت ما که شد خانم دکتر گفت خبری از تنبلی چشم نیست ..ماهم با نی نی های که دوست شده بودی خداحافظی کردیم ورفتیم...ادامه روز رو من وقت دندونپزشکی داشتم که همراه با بابایی رفتیم چون اقای دکتر دوست بابایی بود شماهم همراه با من توی مطب بودی و خیلی با خوشرویی به اقای دکتر پالس مثبت میدادی و دالی بازی میکردی ..و با چراغای مطب حسابی سرگرم بودی...کار من که تموم شدم برگشتیم خونه ..خواستیم یه استراحت بکنیم و ناهار بخوریم بعدش بریم حرم ..اخه قرارمون هر پنجشنبه سر مزار حاج بابا حرم .....حالا بزار از حرم رفتنمون بگم که خودش یه داستانه...ساعت 5 بود که حرکت کردیم سمت حرم..از قسمت پارک ماشین بگم واست که دو دور زیر زمین رو گشتیم که بریم پارکینگ شماره 4 که نزدیک صحن جمهوریه که اونم راه ورودش رو با بلوکای راهنمایی رانندگی بسته بودن که مجبور شدیم بریم وارد خیابون طبرسی بشیم بعدش دور بزنیم دوباره وارد زیر زمین بشیم ...که خلاصه کنم بازم نتونستیم و حالا ساعت شده 6.30 ،در این حین به خودم گفتم زائر بیچاره که شاید ادرسی رو یاد نداشته باشه چه دردسرها باید بکشه...ماکه ماشینمون رو پارک کردیم ... البته مشهد همیشه تابستونا اینجوریه و همراه با ترافیکه،حالا خودت الان که داری میخونی متوجه این امر شدی.......خلاصه ،جونم واست بگه که ساعت 7 داخل حرم شدیم بدو بدو رفتیم که در صحن جمهوری بسته نشه که بتونیم بریم بهشت ثامن ولی متاسفانه در بسته شده بود و ما نتونستیم بریم.(قبل اذان مغرب در بهشت ثامن بسته میشه..میدونی که؟؟).رفتیم صحن رضوی نشستیم و شما حسابی با بچه های اونجا بازی کردی خیلی به شما خوش گذشت...اونجا که بودیم به یاد رز جون هم بودم و واسش دعا کردم که زود زود خوب بشه.

عزیزتر از جونم،شما خیلی شیرین شدی..یه نمونه ش اینکه امشب (جمعه 1 شهریور)که خونه اقا جون بودیم وقتی میوه میخوردیم شما میوه ت رو به همه تعارف میکردی و بعد خودت یه خرده ش رو میخوردی،به اقا جون هم گیر داده بودی چند دفعه تعارف میکردی و با اون لبخند نازت دل همه رو میبردی...

((نکته::امروز یه قدم راه رفتی.......منتظر قدمای طلاییتم نفس مامان...))

داری بزرگ میشی و دل من برای بیشتر به اغوش کشیدنت تنگ میشه..الان وقتی بغلت میکنم حسابی لذت میبرم از اون لحظه و یه دل سیر عشق میکنم.میبوسمت و عطر تنت رو به مشام میکشم و نگاه نازت رو سرمه چشمام میکنم..... ...اخه مادر نیستی بدونی چه لذتی داره پسری مثه تو داشتن.....

یه دونه من بدون همیشه دوست دارم ...


تاریخ : 02 شهریور 1392 - 10:15 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1664 | موضوع : وبلاگ | 40 نظر

بهنود+بابای بهنود =همه زندگی مامان بهنود

بهنود+بابای بهنود =همه زندگی مامان بهنود

اینجاشما ده ماهه بودی که آتلیه رفته بودیم..منم امروز روی سورس عکسات داشتم کار میکردم و یه عکس متفاوت از عکسای اتلیه ت دراوردم...
تاریخ : 30 مرداد 1392 - 08:22 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2437 | موضوع : فتو بلاگ | 39 نظر

بهنودم ،بهم قول بده هیچ وقت مریض نشی......

بهنودم ،بهم قول بده هیچ وقت مریض نشی......

پسر گلم ،امروز (27مرداد)شما حالت بهتر شده .22 مرداد مریض شدی و حالا خداروشکر بهتر شدی و من خوشحالم...
از دوستای گلم که بهمون سرزدن باتوجه به اینکه من این 5روزه بهشون سرنزده بودم و جویای حال بهنود بودن ممنونم.من این چندروزه خیلی گرفتار بهنود بودم.حتما لطفتون رو جبران میکنم...
بهنودم ازت میخوام دیگه مریض و بی حال نشی اخه این چند وقته که تو بی حال بودی زندگیم هیچ رنگ و بویی نداشت...
اومدم یه پست جدید گذاشتم چون وقتی به وبلاگت سرمیزدم و بهنود جونم مریض شده رو میدیدم...دلم میگرفت.....
عزیزم این هواپیما رو هم زن دایی حسین(لیلا جون)وقتی ما مسافرت بودیم هدیه واسه شماگرفتن که به مامان جون من(بی بی حاج زینب )تحویل دادن ..دستشون درد نکنه..
اون توپ قرمزی رو هم که میبینی .دوروز پیش که هنوز حال ندار بودی مامان جون من(بی بی حاج زینب)زمانی که اومده بود عیادتت واست همراه ابمیوه هدیه اورده بود..دستشون درد نکنه..
عاشقونه دوست دارم دلیل بودنم...
تاریخ : 27 مرداد 1392 - 22:22 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2596 | موضوع : فتو بلاگ | 42 نظر

بهنود جونم مریض شده..

مامانی قربونت برم..از پریشب که از مسافرت برگشتیم شما اصلا حالت خوب نیست .استفراغ و اسهال و تب بالایی داری ،دوبار دکتر رفتیم وداروهایی که داده رو بی میل میخوری  و گرد اوار اس رو خوب نمیخوری..

بهنود خیلی ناراحتم اخه اصلا شیطونی نمیکنی یعنی حالشو نداری ...

دلم گرفته ....نمیتونم خیلی از ناخوشیات بنویسم...فقط از خدا میخوام و از تو خواهش میکنم هرچه زودتر خوب بشی...نمیدونی چقد حال همه گرفته ست ..

دوست  دارم...


تاریخ : 24 مرداد 1392 - 19:25 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1960 | موضوع : وبلاگ | 43 نظر

سفر به جنوب...

همراه اقا جون و مامان جون و دایی احسان و خاله سهیلا رفتیم روستای بابای اقاجون(حاجی بابا)...

(92/5/18)قربون پسر خوبم برم که آقاست...

(92/5/18)اینجاهم بعد ازاینکه ناهار خوردیم ،شما درحال دلبری با دایی احسان بودی......

(92/5/19)قربون پسر خنده روم بشم من،تو این عکس هم واسه عمه و عموت داری دلبری میکنی.

(92/5/19)زمان این عکس هم ،همراه با نازنین زهرا(دخترعموی مامان)رفته بودیم پارک که چون بارون اومد زود برگشتیم..شماهم که بعد از تاب بازی خوابیدی....

(92/5/20)بیستم هم خونه عموحسین (مامان )ناهار دعوت بودیم که فرصت نشد یه عکس دبش بگیرم..اخه شب هم عروسی (نوه عموی بابا) دعوت بودیم.

(92/5/21)تو راه برگشت منتظر اقاجون اینا بودیم که بابایی یه خورده قصد استراحت داشت که شما امان ندادی و بابایی پشیمون شد.....جونمی تو...

اینم داستان 4روزه سفر به جنوب و دیدن اقوام و اشنایان ....همسفر خوبی بودی بهنود خان البته بجز زمانی که لج بازی میکردی که بری پشت فرمون و دستک های راهنما و برف پاکن رو بگیری و بیچاره ها رو خراب کنی و بشکونی...(که اینم شیرین بود) دوست دارم بهنودم..ضمنا فراموش کردم از نخوابیدن شبانه ت هم بگم تو این چند روزه جز یه شب دیگه شما شبای بعد تا 4 صبح بیدار بودی..البته شب اخر عمو حسن و زن عمو و مامان جون مریم و خاله سهیلا و حنانه، با من بیدار بودن و قصد همکاری داشتن.......بهنود جونم ،من شکایتی از نخوابیدنت ندارم و خودم یه تنه تاصبح چاکرتم ولی فقط اونجا اگه قصد داشتم بخوابونمت واسه این بود که مزاحم ارامش بقیه نباشیم...دوست دارم..

حالا وقت تشکر از دوست جونایی که تو این مدت به خونمون اومدن...ممنونم از لطفتون..


تاریخ : 22 مرداد 1392 - 08:59 | توسط : بهنود جون | بازدید : 2006 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر