یه یادداشت...

سلام ،بهنود مامان،

یه چند وقتیه حسابی درگیر اینم که چرا افزایش وزن نداشتی ، خیلی ناراحت بودم تاحدی که خودمم دیگه غذا نمیخوردم.یه چندبارم وقت دکتر گرفتم که دکتر نبود و خلاصه چند روز پیش رفتیم پیش دکتر ،خوشبختانه چیز مهمی نبود و دکتر ازمایش نوشت که خدا رو شکر اونم چیز خاصی نبود،،،،و همرا با یه شربت اشتها و شربت ویتامین برگشتیم خونه و حالا ...........اشتهای شما برگشته به اول دوباره به غذا خوردن میل نشون میدی و وقتی غذا میخوری منو بابا بی اختیار واست دست میزنیم و شما با یه نگاه بامزه منو بابا رو خوشحالتر میکنی.

 

از خدامیخوام همیشه تنت سالم و لبت خندون و دلت خوش باشه ، نفسی مامان و بابا.

حالا که داری میخونی هیچ کدوم از این خاطره ها یادت نیست ،شاید منم کنارت

نباشم ولی اینو همیشه به یاد داشته باش که منو بابا خیلی دوست داریم.


تاریخ : 06 خرداد 1392 - 11:50 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1455 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

مثه خون تو رگامي....

مثه خون تو رگامي....

فقط برای توضیح این عکس میتونم بنویسم که همه دنیای منی
و من خیلی دوست دارم...♥
این عروسک رو که اسمش مي مي هستش .دایی محمد واست هدیه گرفته و شماهم از عکس العملات مشخصه دوسش داری ،و اونقد باهاش بازی کردی که خوابت برد.
تاریخ : 02 خرداد 1392 - 11:39 | توسط : بهنود جون | بازدید : 1647 | موضوع : فتو بلاگ | 13 نظر